ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خوانی
چنان به نظره اول ز شخص میببری دل
که باز مینتواند گرفت نظره ثانی
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پردهها به درافتاد رازهای نهانی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
قسم به عطر
به باغ نکهت نارنج
به گرته برچینان
به شهر ناب
عسل
که غیر شعر مرا هیچ دلربای جهان
بر این شکنجهگه خاک، میخ
پرچ نکرد
بر این سفینۀ خاکی...
و شعر!
که از تو هیچ نیارم به دیگری پرداخت
قسم به صبح
به رنج
شادی تو بی رحم است و بزرگوار،
نفسات در دست های خالی من ترانه و سبزی است.
من برمی خیزم!
چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم.
آیینهای برابر آیینهات میگذارم
تا از تو،
ابدیتی بسازم.
انسانی را در خود کُشتم،
انسانی را در خود زادم
و در سکوت دردبارِ خود، مرگ و زندگی را شناختم.
اما میان این هر دو، لنگر پررفتوآمد دردی بیش نبودم:
درد مقطَّعِ روحی
که شقاوتهای نادانیاش از هم دریده است.
تنها هنگامیکه خاطرهات را میبوسم درمییابم دیریست که مُردهام.
چرا که لبان خود را، از پیشانیِ خاطرهی تو سردتر مییابم.
از پیشانی خاطرهٔ تو، ای یار!
ای شاخهٔ جداماندهٔ من!
من فروتن بودهام
و به فروتنی از عمق خوابهای پریشانِ خاکساریِ خویش،
تمامیِ عظمتِ عاشقانهیِ انسانی را سرودهام
تا نسیمی برآید.
نسیمی برآید و ابرهای قطرانی را پارهپاره کند.
و من به سانِ دریایی از صافی آسمان پُر شوم.
از آسمان و مردم و مرتع پُر شوم.
...
چرا که من دیرگاهیست جز این قالب خالی که به دندانِ طولانیِ لحظهها خاییده شدهاست، نبودهام؛
جز منی که از وحشتِ خلأِ خویش فریاد کشیدهاست، نبودهام.
...
شاملو
غزل آخرین انزوا
#شعر
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو میروی به سلامت سلام من برسانی
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خوانی
چنان به نظره اول ز شخص میببری دل
که باز مینتواند گرفت نظره ثانی
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پردهها به درافتاد رازهای نهانی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
بهار حضور توست،
بودن توست...
عشق شهوتیست فرهنگی شده.
#مکالمات_پاسیو
محض مقایسه بگم که ۲۰۱۷ تو استان ما ۲۵٪ کمتر از حالت نرمال بارندگی داشتیم و سه سال بعدش هم بارش کمتر از حالت نرمال بود (۸۰٪ تقریبا) و از اون موقع خیلی از جنگلها در معرض نابودیاند.
کسی حواسش به خشکسالی هست؟ بارندگی ۴۰٪ کمتر از حالت نرمال یعنی فاجعه.
رو چمنها رو هنوز فواره میذارن؟ آبیاری کشاورزان هنوز بهروز نشده؟
رسماً سرویسیم.
#خشکسالی
#محیط_زیست
گیاهخواران عالم، جمع شوید که قراره با لیلون سوسیسبندری وگن هوا کنیم.
حتی شما دوست عزیز! 🙃
#تبلیغات
گوشی هوشمند دست دوم رو از کجا بخرم؟
کف انتظاراتم ازش تلفن و اساماس و هاتاسپات ئه.
#نیازمندیها
#وطن
#رجیستری_و_کوفت
با لحن امام راحل بخونید:
توصیهی من به شما جوانان انقلابی این است که فرابگیرید هرچه زودتر «نه گفتن» را.
همیشه نمیشه هم خدا رو خواست و هم خرما رو. خیلی وقتها باید انتخاب کنی و در نتیجه چیزی که برات عزیز و باارزشه رو از دست بدی تا بتونی به چیزی به زعم خودت باارزشتر دست پیدا کنی.
چیزی که همه میدونیم و با این حال فراموش میکنیم...
#نصایح_السحر
#یادآوری
#وطن
#زندگی
زنهار
ای شاخهی شکوفهی بادام
خوب آمدی،
سلام!
لبخند میزنی؟
اما،
این باغ بینجابت
با این شب ملول...
زنهار از این نسیمک آرام
وین گاه گه نوازش ایام.
بیهوده خنده میزنی، افسوس
بفشار در رکاب خموشی
پای درنگ را.
باور مکن که ابر
باور مکن که باد
باور مکن که خندهی خورشید بامداد
من میشناسم این همه نیرنگ و رنگ را...
تولدت مبارک قدمفرسای عزیز!
@plodder
همه لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق پناهی گردد،
پروازی نه،
گریزگاهی گردد.
آی عشق، آی عشق!
چهره ی آبیات پیدا نیست.
و خنکای مرهمی بر شعله ی زخمی
نه شور شعله بر سرمای درون.
آی عشق، آی عشق!
چهره ی سرخات پیدا نیست.
غبار تیرهی تسکینی برحضور وهن
و رنج رهایی برگریز حضور
سیاهی بر آرامش آبی
وسبزه برگچه بر ارغوان.
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت پیدا نیست.
تو بهارِ همهی فصلهای من بودی
تو بهارِ همهی دفترچههایی که چیزی درشان ننوشتم.
دین و دل بردند و قصدِ جان کنند
الغیاث از جورِ خوبان، الغیاث
در بهایِ بوسهای، جانی طلب
میکنند این دلسِتانان الغیاث
قسم به عطر
به باغ نکهت نارنج
به گرته برچینان
به شهر ناب
عسل
که غیر شعر مرا هیچ دلربای جهان
بر این شکنجهگه خاک، میخ
پرچ نکرد
بر این سفینۀ خاکی...
و شعر!
که از تو هیچ نیارم به دیگری پرداخت
قسم به صبح
به رنج