انسانی را در خود کُشتم،
انسانی را در خود زادم
و در سکوت دردبارِ خود، مرگ و زندگی را شناختم.
اما میان این هر دو، لنگر پررفتوآمد دردی بیش نبودم:
درد مقطَّعِ روحی
که شقاوتهای نادانیاش از هم دریده است.
تنها هنگامیکه خاطرهات را میبوسم درمییابم دیریست که مُردهام.
چرا که لبان خود را، از پیشانیِ خاطرهی تو سردتر مییابم.
از پیشانی خاطرهٔ تو، ای یار!
ای شاخهٔ جداماندهٔ من!