پروانهها پرواز میکُنند،
سوسکها جیرجیر میکُنند
پوستم سیاه میشود
و خورشید میسوزاند،
میسوزاند،
میسوزاند.
عرق تن مرا شیار میدهد
و من زمین را شیار میدهم
بیلحظهای تحمل
بهخود میگویم:
هرگز دیر نخواهد بود
کبوتر پرواز خواهد کرد.
پرواز خواهد کرد.
همچون یوغ، محکم
مشتهایم، امید را نگاه میدارد
امید به اینکه
همه چیز، تغییر خواهد کرد.
همه لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق پناهی گردد،
پروازی نه،
گریزگاهی گردد.
آی عشق، آی عشق!
چهره ی آبیات پیدا نیست.
و خنکای مرهمی بر شعله ی زخمی
نه شور شعله بر سرمای درون.
آی عشق، آی عشق!
چهره ی سرخات پیدا نیست.
غبار تیرهی تسکینی برحضور وهن
و رنج رهایی برگریز حضور
سیاهی بر آرامش آبی
وسبزه برگچه بر ارغوان.
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت پیدا نیست.
ای کاش که دستِ تو پذیرش نبود
نوازش نبود و
بخشش نبود
که این
همه
پیروزیِ حسرت است،
بازآمدنِ همه بیناییهاست
به هنگامی که
آفتاب
سفر را
جاودانه
بار بسته است
و دیری نخواهد گذشت
که چشمانداز
خاطرهیی خواهد شد
و حسرتی
و دریغی.
که در این قفس جانوری هست
از نوازشِ دستانت برانگیخته،
که از حرکتِ آرامِ این سیاهجامه مسافر
به خشمی حیوانی میخروشد.
۲/
#شاملو
و به هنگامی که همگنانِ من
عشق را
در رؤیای زیستن
اصرار میکردند
من ایستاده بودم
تا زمان
لنگلنگان
از برابرم بگذرد،
و اکنون
در آستانهی ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا منش از برابر بگذرم
و در سیاهی فروشوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آنجا که تو ایستادهای.
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست.
نه روز و
نه آفتاب،
ما
بیرونِ زمان
ایستادهایم
با دشنهی تلخی
در گُردههایِمان.
هیچکس
با هیچکس
سخن نمیگوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است.
در مردگانِ خویش
نظر میبندیم
با طرحِ خندهیی،
و نوبتِ خود را انتظار میکشیم
بیهیچ
خندهیی!
در آوارِ خونینِ گرگومیش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز میخواست
و عشق را شایستهی زیباترینِ زنان
که ایناش
به نظر
هدیّتی نه چنان کمبها بود
که خاک و سنگ را بشاید.
چه مردی! چه مردی!
که میگفت:
قلب را شایستهتر آن
که به هفت شمشیرِ عشق
در خون نشیند،
و گلو را بایستهتر آن
که زیباترینِ نامها را
بگوید.
و شیرآهنکوه مردی از اینگونه عاشق
میدانِ خونینِ سرنوشت
به پاشنهی آشیل
درنوشت.ــ
رویینهتنی
که رازِ مرگش
اندوهِ عشق و
غمِ تنهایی بود.
من بامدادم سرانجام،
خسته،
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرسایندهتر نیست،
که پیش از آنکه باره برانگیزی
آگاهی
که سایهی عظیمِ کرکسی گشودهبال
بر سراسرِ میدان گذشته است:
تقدیر از تو گُدازی خونآلوده در خاک کرده است
و تو را دیگر
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.
شادی تو بی رحم است و بزرگوار،
نفسات در دست های خالی من ترانه و سبزی است.
من برمی خیزم!
چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم.
آیینهای برابر آیینهات میگذارم
تا از تو،
ابدیتی بسازم.
مجال بیرحمانه اندک بود و
واقعه سخت نامنتظر.
از بهار حظ تماشائی نچشیدم،
که قفس
باغ را پژمرده میکند...
وینک مهر تو:
نبرد افزاری
تا با تقدیر
خویش پنجه در پنجه کنم...
ما در ظلمتایم
بدان خاطر که کسی به عشقِ ما نسوخت.
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانبِ خود نخواند.
ما خاموشیم
زیرا که دیگر هیچگاه به سوی شما باز نخواهیم آمد،
و گردنافراخته
بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم،
بیآنکه بیاعتمادی را دوست داشته باشیم.
بر پشت سمندی
گویی، نو زین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربهای بیهودهست...
#شاملو
انسانی را در خود کُشتم،
انسانی را در خود زادم
و در سکوت دردبارِ خود، مرگ و زندگی را شناختم.
اما میان این هر دو، لنگر پررفتوآمد دردی بیش نبودم:
درد مقطَّعِ روحی
که شقاوتهای نادانیاش از هم دریده است.
تنها هنگامیکه خاطرهات را میبوسم درمییابم دیریست که مُردهام.
چرا که لبان خود را، از پیشانیِ خاطرهی تو سردتر مییابم.
از پیشانی خاطرهٔ تو، ای یار!
ای شاخهٔ جداماندهٔ من!
درخت با جنگل سخن میگويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشههای تو را دريافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گريستهام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاريک با تو خواندهام
زيباترين سرودها را
زيرا که مردگان اين سال
عاشقترين زندگان بودند.