من از آنگونه با خویش به مهرم
که بسمل شدن را به جان میپذیرم
بس که پاک میخواند این آبِ پاکیزه که عطشانش ماندهام!
بس که آزاد خواهم شد
از تکرارِ هجاهای همهمه
در کشاکشِ این جنگِ بیشکوه!
و پاکیزگیِ این آب
با جانِ پُرعطشم
کوچ را
همسفر خواهد شد.
و وجدانهای بیرونق و خاموشِ قاضیان
که تنها تصویری از دغدغهی عدالت بر آن کشیدهاند
به خود بازم مینهند.
به جای تمام مادرانی که کودکانِ بیسر زاییدهاند
میگریم
اسرافیل دیریست میدمد
و من هنوز بر صورتِ بهخوابرفتهام دست میکشم.
دیگر از دستانم نیز کاری برنمیآید
من برای همیشه خواب ماندهام.
مائده
#شعر
این خانه را با این حجرالاسودها
سالهاست ساختهاند
و درخت توت سفید
سرنوشت سیاه ساکنانش را
شیرین نمیکند.
مائده
حالا که رفتهای، بیا
بیا برویم
بعد مرگت قدمی بزنیم
ماه را بیاوریم
و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم
بعد
موهایت را از روی لبهایت بزنم کنار
بعد
موهایت را از روی لبهایت بزنم کنار
بعد
موهایت را از روی لبهایت…
لعنتی
دستم از خواب بیرون مانده است.
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنهی لجوج...
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازهی مرا
درد گفتهاست
درد هم شنفتهاست
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
درخت با جنگل سخن میگويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشههای تو را دريافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گريستهام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاريک با تو خواندهام
زيباترين سرودها را
زيرا که مردگان اين سال
عاشقترين زندگان بودند.
من فروتن بودهام
و به فروتنی از عمق خوابهای پریشانِ خاکساریِ خویش،
تمامیِ عظمتِ عاشقانهیِ انسانی را سرودهام
تا نسیمی برآید.
نسیمی برآید و ابرهای قطرانی را پارهپاره کند.
و من به سانِ دریایی از صافی آسمان پُر شوم.
از آسمان و مردم و مرتع پُر شوم.
...
چرا که من دیرگاهیست جز این قالب خالی که به دندانِ طولانیِ لحظهها خاییده شدهاست، نبودهام؛
جز منی که از وحشتِ خلأِ خویش فریاد کشیدهاست، نبودهام.
...
شاملو
غزل آخرین انزوا
#شعر