1) بعد از سه ساعت و نیم جلسه و تحویل کارها به اودو تو یه ایمیل طولانی، رفتم باغچه شخم زدم و علف های هرز رو در حضور حاجی که کتاب می خوند و پلنگو که لای برگهای شاخه ی قطع شده روی زمین قایم شده بود، نابود کردم. برای فردا مونده کاشتن سری جدید تربچه ها و اسفناج و لوبیا. بستن گوجه ها و طالبی به بست ها و اسپری کردن گزنه برای از بین بردن شته ها.
#روزمره #تعطیلات
۲) پشت در کافه گودو با سیگاری توی دست منتظرشون بودم و تصور میکردم امروز اون لحظه ایه که موقع بالا رفتن از کوه به خودت میای و برمیگردی به راه اومده نگاه میکنی. فکر کردم "با ربع قرن سابقه در صنعت زندگی" و با نیش باز برگشتم تو کافه. یادمه بارون میزد و تا اون دو تا بیان یه چیزی هم نوشتم. پاهام رو روی زمین محکم میدیدم و حق داشتم.
الان در آستانه ی چهل سالگی هم روی همون پاها ایستاده م ولی از فردای خودم ناآگاه.
برای همه بیست و پنج ساله ها کلاه از سر برمیدارم.
#خاطرات #بیخوابی
۳) اون ویدئوی طنز ب ام ارزش جداب دادن نداشت ولی موقع خوندن اخبار آمریکا دیدم ماجرا شبیهه.
اینکه بگی من مرد سفیدپوست هتراسکشوال نمی تونم فمنیست باشم، یا ضدنژادپرستی باشم یا طرفدار حقوق گی ها مثلا، خب این مسخره است. معلومه که تو نه سیاهی، نه زن و نه گی، ولی همدردی و طرفداری از حقوقشون، دقیقا حداقل کاریه که تو می تونی بکنی. اعلام این طرفداری هم قسمتیشه. مخصوصا که فمنیسم بودن این روزها خیلی وجهه ی خوبی نداره.
دیگه نصفه شبی اینم نمی گفتم، ممکن بود حناق بگیرم. فردا صبح نوردیک واکینگ.
نصفه شبی چقدر هم غلط غلوط نوشته بودم. روم سیاه.
@Dawn
یک چیزی که نوشتهات یادم انداخت این فکر بود که مردم چقدر در مورد ربع قرن تجربهی زندگیشون اشتباه فکر میکنند. آن ربع قرن را زیادی جدی میگیرند و خیال میکنند سازوکار چرخ زندگی را شناختهاند دیگر.
@Ehsan63
درسته، آدم یادش میره قدم بعدی ممکنه رو هوا بمونه و آدم تو شصت سالگی هم رو دست بخوره از زندگی.
ولی اون موقع منظورم این بود که کی باور میکرد تا اینجای راه دووم بیارم؟! و اینکه حالا تا اینجا جون سالم به در برده ام، چه بسا بتونم ادامه بدم :)
@Dawn
سرت سلامت :)